1. دیشب رفتیم میدون امام.
یه هوای پاییزی ملس و کلی چیزای خوردنی خوشمزه و مغازه های وسوسه انگیز و صدای سم اسب روی سنگ و گنبد و توریست و ... جای همتون سبز :)
شام هم K.H با اون نون سیر معرکه ش و من حواس پرت که یادم نبود امروز صبح هم قرار دارم و هم دادگاه :|
2. همه انگشترام توی انگشتام بازی می کنن. نشونه لاغریه اما هیچ تغییر وزنی ندارم. حتی تغییر سایز هم. اما همه انگشترا لق میخورن!
3. متوجه شدم که وقتی کسی رو دوست دارم با همه خوب و بدش دوستش دارم.
البته سعی می کنم تغییراتی باب میلم تو بعضی رفتاراش بدم اما اگه به تغییر ، مقاوم بود حذفش نمی کنم که! ( مگر اینکه اون رفتارش ، کلا همه چیز رو تحت الشعاع قرار بده.) چرا؟ چون دوستش دارم.
خب... حالا که خودمو دوست دارم ، نباید نقطه ضعف های کوچولوم باعث بشه خودمو سانسور کنم ، بلکه باید اونها رو به سمت تغییر مثبت ، هدایت کنم و مث دخترای خوب حرف گوش کن ، هیچ مقاومتی هم نکنم :دی
مطمئنم موفق میشم :)
4. الان و در این لحظه ، دلم کباب دل گوسفند میخواد :(
حالا راسته استیکی هم بود ، میخوردم :دی
5. دادگاه امروز ، خنده دار تموم شد.
از دادگاههای خنده دار خوشم میاد :)
1. پاتوق ، عالی بود :)
2. امروز صبح ، به زنی مشاوره دادم که بیشتر به عاجزی مفلوک شبیه بود تا انسان با مشاعر زنده ای!
بیست و دوسال ، کتک خورده بود و ناسزاهای رکیک شنیده بود و تهمتهای ناروا تحمل کرده بود و برای آن جانور مردنما ، دو شکم هم زاییده بود!
حق دارند بعضیها که بگویند : ضعیفه ناقص العقل!
لابد امثال موجوداتی شبیه زن امروز صبح را دیده اند :"( :@
3. وقتی لباس کرم قهوه ای یا شکلاتی میپوشم ، دخترم به جای "مامان" بهم میگه : "دونه قهوه خوشبوی من" :)
ذوقمرگ میشم کلا :)
4. فردا صبح تا ظهر ، ذره بین :) فردا عصر ، جشن مهرگان :)
1. قرار بود که امروز به من خوش بگذره. عالی گذشت. صبح زود ، دوش گرفتم و عطر زدم و یه لباس خوشگل و یه نیم ست خوشگل تر پوشیدم و آرایش کوچولو کردم. جاتون سبز : شیرنسکافه با یه نون سوخاری شکلات دار :)
بعدش مقدمات ناهارو فراهم کردم : ته چین مرغ :)
دو تا لایحه نوشتم :)
به مامانم زنگ زدم و کلی به صدای خروسکیش خندیدیم :دی
دخترم تعطیل بود. درباره رشته ها و برنامه ریزی حرف زدیم. گفت دلش میخواد با مشاور حرف بزنه. زنگ زدم به استاد مشاور و براش وقت گرفتم :)
به آرایشگاه زنگ زدم و واسه خودم وقت گرفتم :)
تو آفتاب مطبوع پاییزی ، دراز کشیدم و استراحت کردم :)
یه دم نوش خیلی خوشمزه واسه خودم درست کردم :)
واسه دخترم ، تیرامیسو درست کردم :)
سریال دیدیم :)
به و پف فیل خوردیم :)
یه نفر زنگ زد که چون بمب انرژی منفیه ، جوابشو ندادم چون نمیخواستم روی حال خوبم اثر بد بذاره :)
هیچی دیگه. هیچ کار خاصی نکردم اما ذهنم ، ذهن خوشگذرونی بود و خوش گذشت :)
2. فردا صبح تا ظهر ، مشاوره و پاتوق :)
1. امروز ، تو مسیر دادگاه تجدید نظر ، یه تلفن بهم شد که خیلی ناجور اعصابمو به هم ریخت. طوری که نزدیک بود تا دادگاه دوبار تصادف کنم... اما وقتی رسیدم یه اتفاق خوب افتاد که کلا حالمو عوض کرد: وکیل سرپرست دوره کارآموزی مو بعد از سه سال دیدم و با هم اختلاط کردیم :) :) :)
بعد از کارآموزی که هنوز یه نمه معرفت داشتم! با دوستان هر از چندگاهی میرفتیم دیدن استاد. بعدش درگیر شدم (=بی معرفت!) و طی سه سال اخیر فقط تلفنی و مسیجی ، جویای احوال ایشون بودم.
یکی از شانسهای بزرگ من ، موافقت ایشون با کارآموزی من در دفترشون بود.
این مرد نیک و خوشنام جامعه وکالت ، بسیار چیزها رو به من آموخت.
شرف ذاتی منو تقویت کرد. اخلاق حرفه ای رو برای من عملا نمایش داد.
مردی که پیر راه حقوق و قانونه و همچنان سایه پربرکتش بر سر جوانهای همکارش گسترده س.
همه مشاغل قضایی و کشوری رو در سطوح عالی در قبل و بعد از انقلاب ، تجربه کرده و وجودش مایه مباهات ماست.
خداوند "مرتضی جم" نازنین رو در پناه خودش نگهداره و از گزند حوادث ، محافظت کنه. آمین.
2. متوجه شدم که وقتی کسی رو دوست دارم ، سعی میکنم شرایطی رو براش مهیا کنم که بهش خوش بگذره. پس وقتی تصمیم دارم خودمو بیشتر دوست داشته باشم باید به طریق اولی این شرایطو واسه خودمم فراهم کنم. میخوام فردا از صبح تا عصر بهم خوش بگذره. شرایطشو حتما فراهم میکنم. هر چند که سرم درد میکنه :|
3. درباره بند 2 پست قبل ، حرفی ندارین؟ :دی
1. داشتم رو موهای دخترم دست میکشیدم و میگفتم: قربون ابریشمات برم... چقده رنگشون نازه... هایلات طبیعیه...
برمیگشته میگه: سوسکه هم به بچه ش همینا رو میگفت!
من: o-0
اون: =)))
2. سوئیت کنار دفتر یادتونه؟ که بوی رنگ و سروصدای تغییر دکورش منو دیوونه کرده بود؟ بلاخره داره به کاربری میرسه.
حدس بزنین چی شد؟ :"(((
3. تا حالا مائده بهشتی خوردین؟ یه دونه سیب و یه دونه به و یه دونه هلو رو به قطعات متوسط خرد کنین و مغز چهار پنج تا گردو رو بریزین روش. بعد روی همش دو قاشق عسل چکه چکه بریزین. نوش جونتون :)
4. بعضیا رو دوست دارم. بعضیا برام قابل احترامن. از بعضیا خیلی یاد گرفتم. به بعضیا اعتماد دارم. به بعضیا مدیونم...
خلاصه... وقتی از کسی که دوستش دارم یا براش احترام قائلم ، تایید میگیرم ، شارژ میشم :)
سرپرست مجموعه فرهنگی آفتاب و مسئول مرکز مشاوره نور ، تو هفته گذشته منو شارژ کردن.
یکیشون بهم گفتن: تو کاملا مورد وثوق من هستی :)
یکیشون بهم گفتن: تو یک روانشناس واقعی هستی :)
5. فردا صبح تا ظهر ، دادگاه استان :)
1. این جناب موجر ما (مالک ساختمان دفتر) بسیار انسان فهیم و با معرفتی هستن.
اصن کیف میکنم از دیدارشون. از صحبت کردنشون. از نقل تجربیاتشون.
کلا قابل احترام هستن و متشخص و سالم و دوست داشتنی.
ایشون "آقای دکتر منصور امیدی" استاد ژنتیک و اصلاح نباتات دانشگاه تهران هستن.
هروقت ایران باشن و به اصفهان سر بزنن ، حتما ما رو هم شرمنده میکنن.
سرچ که بفرمایین تصاویر و تالیفات شون موجوده.
اما یک ایراد بینهایت کوچولو دارن.
من ازشون صد میلیون تومن تخفیف برای خرید سوئیت دفتر میخوام. میگن زیاده :دی :"(((
2. تا حالا مادری دیدین که دانشگاه صنعتی و شریف و خواجه نصیر و ... واسه بچه ش نخواد؟؟؟ عقلش کمه. نه؟؟؟
آقا ، من یه همچین مادری هستم به همین فجیعی!
خدا رو صدهزار بار شکر که دخترم ، یه استعداد معمولی داره و جزو نوابغ و نخبه ها نیس وگرنه که حتما زیر دست من حروم میشد :"(((
با همه وجودم آرزو میکنم که یه رشته خوب تو محدوده استان بیاره. آزاد و دولتی و پیام نورش هم ابدا تفاوتی نداره و علی السویه س :|
چون من ابدا نمیتونم مسائل خوابگاه و پانسیون و خونه دانشجویی رو هضم کنم. بماند که به دلایل شغلی و شخصی ، امکان رفت و آمد مرتب و سر زدن و ساپورت کردنشو ندارم. ضمن اینکه خودم فارغ التحصیل دانشگاه آزادم و پابه پای همکاران فارغ التحصیل بهترین دانشگاههای دولتی دارم میرم جلو و ای بسا در برخی موارد ، پیش هم میفتم :)
3. سال گذشته ، مسئول مرکز مشاوره نور (که معرف حضور بعضی دوستان هستن) و همسر نازنین شون مشغول ترجمه و تالیف یک کتاب بودن تحت عنوان "مشاوره در خانواده".
با نهایت لطفی که به من دارن ، ویراستاری کتابشونو به من سپردن.
بلاخره بعد از طی مراحل دشوار نشر ، یک جلد از کتاب با امضای مولف به دستم رسید :)
4. فردا صبح تا ظهر ، دادگاه :)
1. دخترم از دوستش ، آدرس یه لوازم التحریر فروشی رو گرفته بود که دفترهای خششششنگ داره :دی
رفتیم که بخریم.
آقا سر آدرس که رسیدیم ، دیدیم که یه عمده فروشی انبار مانند هستش که سه دهنه تو در توئه.
اصن من دلم خواست دوباره لوازم التحریر بخرم و برم مدرسه... اصن عشق کردم به غایت :)
2. پاتوق امروز عالی بودش :)
یاد دادم و یاد گرفتم :)
لذت بردم :)
3. باید یه دادخواست جلب شخص ثالث مینوشتم واسه یکی از پرونده هام.
موکلم اومد که سندی که خواسته بودم بیاره.
بهش گفتم تا سندو تطبیق میدم ، کاغذ برداره و مشخصات کامل ثالث رو بنویسه.
نوشته بود: "مژدباباهارلوی" !
بهش گفتم: نگفته بودین طرف از اقلیته.
گفت: اقلیت؟ مسیحی و اینا یعنی؟ استغفرالله. آدم خیلی خوبیه!
من: o-0 o-0 o-0
اون: :|
من: آخه اسمش جالبه. واقعا اقلیت نیس؟!
اون: استغفراللللللللله... چیش جالبه؟ کجای "مجتبی بهارلویی" جالبه؟؟؟
من: =)))
اون: o-0 o-0 o-0
4. فردا صبح ، کوزت :@ فردا عصر ، جشن تولد :)
1. دیروز تو جلسه ناظر و داوطلب ، پشتیبان دخترم توضیحات مبسوطی درباره جعبه لایتنر داد و گفتش که G5 هم شبیه همین جعبه س.
امروز خعلی اتفاقی و بدون اینکه من خواسته باشم ، یکی از همکارام درباره G5 برام حرف زد :)
2. فردا صبح تا ظهر ، پاتوق و مشاوره :)
3. طی یک دریافت روشنگرانه ، متوجه شدم که خیلی از حالات روحی که برام پیش میاد مربوط به ترسهای پنهان یا خشمهای فروخورده یا استرسهای بی جهت مهار شده یا خاطرات مرور نشده هستن که حتی ممکنه مربوط به دوران کودکی باشن.
از اونجایی که چند وقته ، تصمیم گرفتم که خودمو بیشتر دوست داشته باشم ، مصمم شدم که هربار حال روحی بدی پیدا میکنم حتما دلیلشو کنکاش کنم و اگه قادر به رفعش بودم به "خود دوست داشتنی عزیزم" کمک کنم تا مرتفع بشه :)
امروز اولین موردش پیش اومد.
این اواخر ، هر وقت از حمام می اومدم و به بدنم لوسیون میزدم ، حین مالیدن لوسیون ، بغض میکردم!!!
امروز همین که لوسیون رو برداشتم ، دلم گرفت!
همینطور که مشغول بودم ، فکرمو آزاد و رها کردم تا هرجا میخواد بره بلکه دلیل این حالو بفهمم.
خودمو دیدم که چهار پنج ساله هستم و از حمام اومدم.
مامانمو دیدم که شیشه کوچولوی گلیسیرین تو دستش بود. چند قطره گلیسیرین ریخت کف دستش. چند قطره آبلیمو هم ریخت روی گلیسیرین. با انگشتش اونها رو قاطی کرد. بعد سر زانو و آرنج و لای انگشتهای منو با اون امولسیون خونگی خوشبو ماساژ داد. بعد هم کلا دستاشو با صورت و گردنم پاک کرد...
پس من دلم برای اون بو و اون حس تنگ می شده... اجازه دادم اشکها بی دغدغه و بی واهمه سرازیر بشن... حتی از دخترم هم پنهان نکردم و داستان گلیسیرینو براش گفتم.
یکساعت بعد ، روبراه تر بودم :)
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. نوک انگشتام زرد مایل به قهوه ای شده. این یعنی وقتی که هوس گردوی تازه کردم ، پول داشتم که بخرم و بشکنم و بخورم و لذتشو ببرم. خدایا شکرت واسه همش :) :*
3. امروز ، برام گوشت شکار آوردن :)
آقا من هر چی به این گوشت نگاه میکردم ، یاد دخترم میفتادم o-0
هی به مغزم فشار آوردم که دلیلشو بفهمم...
یادم افتاد که وقتی برام آوردن ، توضیح دادن که گوشت یه آهوی کوچولوئه :"(
4. مامانم رفت... امروز قبل از ظهر زنگش زدم... شادوشنگول بود :)
5. دختره اومده مشاوره.
اون: منو آقای ایکس معرفی کردن خدمتتون.
من: بله. خب... امرتون؟
-: ضمنا آقای ایگرگ ، عموی پدرم هستن.
-: اوه... بله... خب...مشکلتون چیه؟
-: اینم بگم که همسر برادرم ، همکار همسرتون هستن.
-: چه خوب! آها... خب... چه کاری از من ساخته س؟؟؟؟ :@
-: از صبح ، یه مزاحم تلفنی دارم. میخوام ببینم باید چیکار کنم؟
-: o-0 o-0 o-0
واقعا منتظر بودم یه کیس خفن جنایی مطرح بشه ، اینقدر که اضطراب از سروصورتش میبارید :%
6. اینجا رو هم ببینین و کیف بفرمایین :)
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. یکی از تفریحات سالم من ( تا دلتون بخواد تفریحات ناسالم دارم! شاید در آینده براتون اعتراف کنم:دی) رفتن به میوه فروشی تروتمیز و خرید میوه های تازه فصله.
یعنی جوری از چیدمان میوه ها و رنگ و لعاب شون و عطرشون لذت میبرم که حالم کلا خوب میشه تا چند دقیقه!
امروز رفتم تفریح:)
به و انار و گردو و سیب و هلو... به به... به به... :)
3. امشب با مامانم خداحافظی میکنم... :(
4. دخترم میگه معاونشون وقتی میخواد صداشون کنه میگه "پیشیا" برن تو صف! یا "پیشیا" ساکت! :دی =))
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. کارتهای ویزیتم داره تموم میشه. یه طرح ساده و سنگین میخوام واسه لمینت دورو. فکر کنم خودم باید دیزاین کنم :دی
3. مامانم دو روز دیگه میره... یک ماه نمی بینمش... چه حس بدی دارم... :(
4. چند دقیقه پیش ، یهو صدای "نوایی نوایی" همزمان با آژیر چند تا ماشین پلیس سمند و پلیس موتورسوار اسکورت و ترافیک سنگین ، همه خیابون پایین دفترو پر کرد. حدس بزنین چه خبر بود؟ داشتن "درب طلاکاری حرم مطهر امامین جوادین" رو با بدرقه با شکوه امت مسلمان (اما نادان) حمل میکردن به سمت مقصد!
دریغ از یک ذره فهم و شعور :"(((
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. امروز ، صبح تا ظهر ، مشاوره و پاتوق :) فردا صبح ، ذره بین :)
3. کاشف به عمل اومد که اون دختر 26 ساله پریشبی، نیتش از ازدواج با اون مرد 56 ساله ، چندان هم خیر نبوده :@
4. داشتم یه کیک میخوردم. هی دیدم که طعمش خعلی خاصه! خعلی!
هی تحمل نموییدم... هی تحمل نموییدم... هی خواستم به اسانس جدید عادت کنم... آخرش نشد... به ذرات تشکیل دهنده ش دقت کردم. یهو دیدم نصفش کپکه :"(((
تا انقضاش 25 روز باقی مونده بود :@
پ.ن
دوستی که کامنت گذاشته بودی و خواسته بودی متن داخل پرانتز رو پاک کنم و بعد تایید کنم:
برای بلاگ اسکای ، این امکان تعریف نشده که مدیر وبلاگ بتونه تو کامنتها دخل و تصرف بکنه بنابراین کلا کامنتت رو حذف کردم اما از بابت نکاتی که خواسته بودی بهت میگم که با خیال راحت ، کامنت بذار و نگران نباش :)
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. یادتونه گفتم تو کوچه مون یه جنایت هولناک اتفاق افتاد؟ خب... هیچوقت حوصله نکردم شرحشو بنویسم. میخواستم کمرنگ بشه تو ذهنم.
دیشب یه آقایی در خونمونو زد. یه تک برگ کاغذ کج و کوله از دفترای قدیمی داد دستم. مثلا استشهاد محلی بود!
اصرار داشت که امضاش کنم. محتوای متنش این بود که ما به عنوان همسایه چندین و چند ساله ، هییییییچگونه سابقه شرارت از فلانی (متهم) ندیده ایم و ایشون کلا معصوم علیه السلام میباشد و اساسا پسر بهتر از ایشون ، تو محله نداریم!
خوندمش و دادم دستش و سرمو کج گرفتم و گفتم: شرمنده م. آقامون منزل نیستن :دی
3. تو دادگستری یه خانمی رو با دخترش دیدم. اومدن کنارم نشستن. دختره با مانتو شلوار سورمه ای و کوله پشتی بود.
مامانش بهم گفت: رفتم مدرسه ، اجازه شو از مدیرش گرفتم که بیارمش طلاقشو بگیرم! :"(
4. دیشب ، صورت قباله یه دختر 26 ساله با یه مرد متاهل 56 ساله رو نوشتم که برن محضر واسه عقدشون :"(
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2.اولین روز از آخرین سال دبیرستانمون ، با شگفتی های بسیاااااری همراه بوده ظاهرا o-0
3. عینک آفتابی خوشگلم شکست. پلیس بود. خعلی دوسش داشتم :(
4. چند هفته قبل ، یه همایش داشتیم پیرامون مشکلات تخریب زاینده رود.
امروز یه خانمی زنگ زده.
میگه: ببخشید من یه سئوال داشتم.
-: امر؟
-: چرا شما وقتی برای شروع همایش زاینده رود ، سرود ملی رو پخش کردن از جاتون بلند نشدین؟
-: الو... الو... صداتون نمیاد... الو...
قطع کردم.
دوباره زنگ زد.
گفت: ببخشید انگار قطع شد. الان صدامو میشنوین؟
-: بله.
-: میخواستم بپرسم چرا شما وقتی برای شروع همایش زاینده رود ، سرود ملی رو پخش کردن از جاتون بلند نشدین؟
-: الو... صداتون نمیاد!
-: الو... الو...
-: بفرمایین.
-: صدا میاد؟
-: بله.
-: سئوالمو شنیدین؟
-: بله.
-: خب چرا بلند نشدین؟
-: الو... الو... صداتون نمیاد. شما اگه ده بار دیگه هم زنگ بزنین صداتون نمیاد :@ :@ :@
1. از خواننده های خاموش و روشن این یادداشتها یه خواهش کوچیک دارم. لطفا اگه از برگه های G5 استفاده کردین محاسن و معایب و کلا تجربه تونو برای من بنویسین. خیلی خیلی ممنونم :)
2. دیشب موکلم اس داد که: خیلی استرس دارم. میشه فردا با هم بریم دادگاه؟ :(
واسه ساعت هفت صبح باهاش جلوی دفتر قرار گذاشتم و اومدم دنبالش. اینقدر گریه کرده بود که چشماش باز نمیشد. بغضم گرفت... قاضی گفته بود اگه قبل از وقت بریم ، بدون نوبت رسیدگی میکنه. ساعت 8:15 جهت عرض سلام و صبح بخیر ، خودمو پرت کردم روی میز حاج آقا. ساعت 1:30 ظهر ، دادنامه صادر و تایپ و ابلاغ شد :@
تموم مسیر دفتر تا دادگاه (حدود یکساعت) موکلم اشک ریخت... از 8:30 تا 1:30 هم اشک ریخت... از 1:45 تا 2:30 که جلوی دفتر پیاده ش کردم ، اشک ریخت... :"(((
3. فردا ، اولین روز از آخرین سال دبیرستان مونه :) :*