روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

1. تازه از ذره بین برگشتم. مشکل اساسیمو با یک نفر حل کردم. کارگاه خوبی بود :)


2. صبح ، اتاق فکر کارگاه جدید غیر تخصصی با حضور دوست بسیار باسواد و نخبه اهل فن تشکیل شد و برای جلسات اولش برنامه ریزی کردیم. یقین دارم این کارگاه ، مخاطب خودشو پیدا میکنه :)


3. امشب منزل خواهر همسرم ، شب آخر مهمونی مکه س.


4. امتحان جبرمونو دادیم و شنبه فیزیک داریم :(

نظرات 13 + ارسال نظر
سالواتوره دی ویتا چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 08:36 ب.ظ

امروز قصد کردم بیام زره بین
مریض بودم
نشد
جبرتون که خوب شد ایشالا؟
جبر و فیزیک تو دوران دبیرستان از دروس مورد علاقه من بود
هرچند الان ازشون بدم میاد

چرا مریض؟
ایشالا بهتری؟

بد نبود. شنبه فیزیک داریم

من در تمام دوره ها از ریاضی بدم می اومد و میاد

خط خطی! چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 09:12 ب.ظ http://omide-babayi.blogfa.com/

مشکل اساسی با یه نفر
یاد نچسب افتادم:دی

نچسب غایب بود اما رفقاش بودن. میرسونن بهش

سالواتوره دی ویتا پنج‌شنبه 2 خرداد 1392 ساعت 07:19 ب.ظ

بهت گفتم من یه رگ دیوونگی دارم؟؟؟؟؟؟؟
چند روز پیش که بارون میومد رگ دیوونگیم گرفت
رفتم زیر بارون بیرون
اینقدر راه رفتم که برگشتم خونه شده بود موش اب کشیده
از سر و کلم اب میریخت
همین شد که سرما خوردم
یکمم کمرم درد میکنه
خلاصه مرگم نزدیکه

نگفته بودی اما خودم فهمیده بودم


ایشالا عمر بابرکت طولانی با سلامتی و شادی

Masʘ‿ʘd جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 07:35 ق.ظ

ذربین
خانوم ش ف ی
را ولش میکردید
کامل تعرف را معرفی میکرد
اولش گفت میشناسم
بعد گفت رفت و امد دارم
بعدشم گفت همسایمونه
یکم دیگه کشش میداد معرفی کامل میشد
تقصیر خودش نیستا یکی از خاصیت های زناس که
نخود و همونا که خودتون بلدید

میخوای تو هم بیا یه باره فامیل طرفو کامل بنویس

خیلی با تاخیر اومدی. مقدمه منو نشنیدی. خطاب به اون آقایی که حاضر بود و اون آقایی که خیییییییییلی دوستش داری و غایب بود.
یعنی امثال این مردا از بابت نخود و عقل و مردونگی دست هرچی آش و دیوونه س از پشت بستن

Masʘ‿ʘd جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 07:40 ق.ظ

بعد از نظر لطفتون
شام چی بود حالا


حالا یه تعارف میزدید میگن زیارت زائر خانه خدا
خیلی ثواب داره
حالا من هیچی من مثل اون طرف هستم
لااقل بچه ها میگفتید بیاند



ان شاالله که تاحالا تو امتحانات موفق شده باشید
ازین به بعدشم موفق وپیروز باشید

خوشمزه بود








مرسی. خودت هم

رضا کوشمولو جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 09:28 ق.ظ

خسته نباشید.....

رزا همیشه همینقدر کم حرفی؟
بعد عمری اومدی همین؟

دستت درد نکنه که جلوی اون بچه بیش فعال که میخواست رو گاری ، چیز بنویسه رو گرفتی

رضا کوشمولو شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 01:23 ب.ظ

اون بچه ی خیلی شیطونس و تخس....من اگه نگیرمش رو لباسا منم چیز مینویسه......باید یه فکر اساسی به حالش بکنیم...

من خییییلی کم حرف نیسم ولی خب تو جمع ساکتم...آخه من بین علما چی بگم.....؟؟؟؟؟فقط گوش کردم و نهایت استفاده رو بردم....
من فقط تا اومدم کلی خجالت کشیدم....نمیدونم چرا....حج اقا هم که هی نگاه من میکرد....اونم نمیدونم چرا....بعدم تا نشستم از داغی خیس عرق شدم دستمال کاغذی هم تو جیبم بدشانسی نبود... رو میزم هی این جعبه دستمال کاغذی چشمک میزد ولی من خون سردی خودمو حفظ کردم تا خنک شدم...
خلاصه من تازه از سر جلسه امتحان اومده بودمو به اون بچه هم قول داده بودم زود برگردیم و بره سرکار و منم برم ناهارمو بخورم....وظیفه بود که خدمتتون برسیم...چون واقعا ngl fvhj,k......



ببین رزا
من منظورم اینجا تو وب بود که دو کلمه گفتی خسته نباشید و رفتی
اونجام البته باید فعال باشی اما همینم که میای خوبه

از طرف من وکالت تام الاختیار بلاعزل داری که هر وقت اون بچه سرشو برد پایین ، یه پس گردنی بزنی تا حالش جا بیاد

حاج آقا کلا وقتی اقایون میان اونجا ، احساس امنیت می کنه و از ذوقش هی نیگاشون میکنه. چیزی نبوده. نگران نباش


منم همینطور

Masʘ‿ʘd شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 04:45 ب.ظ

لطفا مترجم به اینجا رسیدگی کنه
هرچند خودم می دونم ولی برا بقیه شفاف بشه
اخه چرا هیشکی منو دوست نداره
بعدشم تازه فقط اومده میگه بیا باهم بریم من تنها نمیرم

من این وسط چیکارم راه بازکنم
هم اولی اومدم و هم اولی رفتم
نتیجه اخلاقی
من مردمی هستم و خاکی

اگه میخواس واسه بقیه شفاف باشه که شفاف میگفت


از بس بدی. از بس شبیه اون بابا شدی. از بس خبیثی


مردمی و خاکی؟ نه جانم. اون که مردمی و خاکیه ، خان داییه.
شمام از طرف عمو حلال زاده ای. به فامیل مادری نکشیدی

Masʘ‿ʘd شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 05:01 ب.ظ

اتفاقا از طرف مادری دوستم دارند میخواند منو کو نگو
که خان دایی هی میگه بیا ببینمت فقط تعریفتو شنیدم
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم برا ماه عسل میام
که همگی خانوادهo_O
گفتند اااا دیگه
پیشب برا تبریک پدر زنگ زدیم من راضی نبودم ولی این ابجیش دیونم کرد منم ناچار زنگ زدم :دی
دلتون ااااااااااااب

هه... ماه عسل... خوابشو ببینی... مگه من میذارم تو یه دختر مردمو بدبخت کنی

اونوقت چرا راضی نبودی؟ سر پیازی یا تهش؟

درمورد اون کامنت خواهرزاده ت و سئوالی که پرسیده بودی:
درستشو نمیدونم اما انگار دارن یه همچین بیماری. حالا چطور؟

Masʘ‿ʘd شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 05:27 ب.ظ

حالا که این طور شد
یبار میام چیزی مینویسم
عکس میگیرم
و مثل ....چیمون ورژن 2میزنم کلی میخندم خودمم بخندم کافیه کار به شما ندارم

Masʘ‿ʘd شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 11:19 ب.ظ

خود پیاز بودم چون به گوشیش زنگ زدیم از بد شانس من از خانواده ما شماره موبایل منو داره
حالا اگه 55دقیقه بود حرف نداشتم ولی هی......:|

از بدشانسی؟ ها؟ خیلی هم دلت بخواد پیازخان

Masʘ‿ʘd یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 05:19 ب.ظ

خواهشن پیاز تو فرم نره

کــــاکتوس صــــورتی شنبه 25 خرداد 1392 ساعت 01:44 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

جبر بخیر!!
وای ک چقدر متنفر بودم از این درس
البته نه بیشتر از عربی

آره... خودمم :@@@

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد